هر روز یک کودک را میدیدم که روی پله مترو زانوی غم بغل گرفته و گریه میکند. بعدها متوجه شدم او این ترفند را انجام میدهد تا دل مردم به درد بیاید و از او آدامس بخرد.
یکی از خطوط رنگی مترو را هر روز تا محل کار طی میکنم. دیگر بیشترِ کسانی که مانند من شاغل هستند را در آن ساعت از مترو میبینم و میشناسم. دستفروشها را هم میشناسم.
از هفت صبح در ایستگاه مبدأ نشستهاند تا با قطاری که میآید سوار شوند و جنسهایشان را برای فروش تبلیغ کنند. یک روز وقتی رسیدم به ایستگاه مقصد، از پله برقی اول که بالا آمدم یک پسر بچه حدوداً ۹ ساله را دیدم که گوشه پله مترو زانوی غم بغل کرده و گریه میکند.
از سر و وضعی که داشت مشخص بود کودک کار است. آن روز باید میرفتم دانشگاه و وقت کافی نداشتم که با آن کودک صحبت کنم. شاید مشکلی داشت، یا کسی او را اذیت کرده بود. تا آخر شب چهره آن کودک از ذهنم بیرون نمیآمد.
فردای آن روز باید سر کار میرفتم و خوشبختانه محل کار و دانشگاهم هر دو در یک محدوده قرار دارند. با وجود ترافیکهای وسط شهر، رفت و آمد با مترو عاقلانهترین کار ممکن است.
پس دوباره همان ایستگاه پیاده شدم و نکته جالب آن بود که دوباره همان پسر بچه، دقیقاً همانطوریکه دیروزش زانوی غم را بغل کرده بود و گوله گوله اشک میریخت را دیدم.
کمی نگاهش کردم تا متوجه جعبه آدامسی که کنارش گذاشته شدم. درست فهمیده بودم او کودک کار بود، اما دلیل گریهاش را نمیدانستم. از طرفی بیتوجهی مردم نسبت به این ماجرا هم برایم عجیب بود. ایرانیها معمولاً بیتفاوت از کنار گریه یک بچه رد نمیشوند…
از اشک تمساح تا سیاهی لشکر مترو
حالا من بودم و پسر بچهای با جعبه آدامس که زار میزد و مردمی که فقط نگاهی میکردند و رد میشدند. قیمت آدامسهای مترو را داشتم. پول یک بسته آدامس را بهش دادم اما آدامس را نگرفتم او هم انگار راضی بود که پول را بدهد ولی آدامس را نه.
تا محل کار فکر میکردم چرا یک بچه باید این طور گریه کند. شاید باید او را به انتظامات مترو معرفی میکردم تا مشکلش را به آنها بگوید و هزار فکر و خیال دیگر.
روز بعد باز هم همان به همان شکل آن پسر بچه را دیدم و دوباره ایستادم به نگاه کردن آن. از حرفهای مردم متوجه شدم او این شگرد را انجام میدهد تا بتواند آدامسهایش را بفروشد.
تمام گریههایش، نمایشی بود که برای فروش آدامسهایش خرج میکرد تا من و امثال من دلشان به درد بیاید و از او خرید کنیم. دلیل بیتقاوتی مردم هم همان بود. آنها میدانستند این نمایش است و واقعیت ندارد.
یک مورد دیگر را دیروز دیدم که چند دختر بچه هستند و آنها هم آدامس میفروختند. اگر یک نفر، از آن بچهها خرید نمیکرد؛ شروع میکردند به گریه کردن. آنها حتی به پای مردم میافتادند و التماس میکردند که از آنها آدامس بخرند. دختر بچههایی در رده سنی ۸ تا ۱۰ سال هر کدام یک جای واگن به التماس نشسته بودند.
اگر با مترو تردد بکنید خاطرتان است که پیشتر کودکان کار در مترو یک شکلات به همراه داشتن و برای جذب مشتری شکلات را مانند گلِ گل یا پوچ داخل مشتشان جاساز میکردند.
هنگامی که به مشتری میرسیدند، مشتشان را جلو میبردند و میگفتند: «بزن!» اگر میزدی شکلات را میدادند و میگفتند: «حالا یه آدامس بخر!». جالب بود که اگر نمیخریدی دوباره شکلات را پس میگرفتند تا این کار را با نفر بعدی انجام دهند.
مورد بعدی که بیشتر در واگن مخصوص خانمها در قطار مترو زیاد به چشم میآید، نوع تبلیغ اجناس است که میگویند: «امروز، استثنائاً، پول لازمم، فقط و فقط ۲۰۰ تومن، ۵۰ تومن زیر قیمت خودم میدم که فقط فروش بره!» و این جمله را دقیقاً هر روز تکرار میکنند. اینها برایشان مهم نیست که اگر کسی مسافر هر روز مترو باشد، آنها را میشناسد و مطمئناً دروغ آنها را هم خوب میشناسد.
مسئله ترفندهای مترویی به اینجا ختم نمیشود و تازگیها مُد شده است که دستفروشها تبلیغ میکنند و یک نفر از مسافران مترو، جنس آن دستفروش را تأیید میکند و از رضایتش نسبت به آن جنس میگوید. شاید بگویید مشکل آن چیست؟ مشکل آن جایی است که دستفروش و آن به ظاهر مسافر با یکدیگر تبانی میکنند و برای طبیعی جلوه دادن این موضوع مثلاً کسی که خودش را جای مسافر جا زده است ایستگاه بعد پیاده میشود، دستفروش دو ایستگاه بعد. دستفروش منتظر میماند تا سیاهی لشکرش قطار بعدی را سوار شود، تا خودش هم قطار بعدی را سوار شود و دوباره این نمایش را برای فریب دادن مسافران آن قطار هم اجرا کنند.
حتی بعضی از این سیاهی لشکرها به صورت نمایش جنس را از دستفروش میخرند که مسافران بیشتر به خرید آن جنس ترغیب شوند و وقتی پیاده میشوند جنس را تحویل داده و پول خود را از دستفروش پس میگیرند.
اقناع یا اغوا؟ مسئله این است
مسئله تبلیغ و اقناع، یکی از مسائل مهم در حوزه ارتباطات است. اقناع یعنی: متقاعد کردن مردم. اینجا منظور از اقناع، متقاعد کردن مردم برای خرید جنس است. متقاعد کردن مردم فنون خاص خودش را میطلبد و به همین دلیل است که اقناع دارای فنونی است که به وسیله آن میشود مردم را متقاعد کرد؛ مانند تبلیغات تلویزیون.
اقناع به طور کلی یک امر مثبت است و به نوعی تبلیغ کردن هم یک قدم مثبت است. در مقابل اقناع، اغوا وجود دارد. بین اقناع و اغوا یک مرز باریک وجود دارد که با یک اشتباه اقناع به اغوا تبدیل میشود.
اغوا یک عبارت منفی است و همچنین جامعه شناسان بزرگ هم معتقدند که «اغوا» یعنی: «سوءاستفاده از اقناع». یعنی به نوعی مردم را فریب بدهی تا بتوانی قانعشان کنی.
مواردی که در بالا گفته شد همگی از مصداقهای اغوا بودند. نکته حائز اهمیت آن است که همانطور که گفتم این افراد به قدری گستاخ شدند که اصلاً برایشان مهم نیست که شاید یک سوم یک واگن قطار مترو، مسافر هر روز مترو باشند و هم شما را بشناسند و هم دروغهایتان را. آنها روی مسافران تازه نفس مترو تمرکز میکنند تا بتوانند آنها را در دام خودشان بیندازند.
کمترین کاری که خرید کردن از این افراد، با جامعه میکند آن است که دروغگویانی را پرورش میدهد که قرار است در آینده نقش مادر یا پدر یک خانواده را ایفا کنند و در نتیجه فرزندانی که راه پدر و مادرانشان را پیش میگیرند. قسمت بد ماجرا آنجاست که ممکن است این فرزندان سراغ دستفروشی هم نروند و گاهی ممکن است به خلافکارانی حرفهای تبدیل شوند. https://meliyat.com/vdcfivd0aw6dj.giw.html