کد خبر: ۲۹۸۸۴۰
تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۹۸ - ۱۲:۰۱
ناگفته‌هایی درباره زندگی «دادزن»ها«از مغازه ما دیدن بفرمایید. لباس‌های زمستونی با بهترین قیمت. آقایون، خانم‌ها عکس با حرم می‌گیریم». در همهمه همیشگی شهر اگر خوب گوش کنید احتمالا صدای کسانی را می‌شنوید که هر از گاهی با تکرار جملاتی سعی در جلب کردن توجه رهگذران شهر دارند. آدم‌هایی که در معابر شهری پر رفت‌وآمد می‌توان پیدایشان کرد. به این افراد به اصطلاح «دادزن» می‌گوییم.

کسانی که ممکن است در طول یک روز بین ۸ تا ۱۰ ساعت مجبور باشند یک جمله تکراری را بار‌ها و بار‌ها به زبان بیاورند و هستند کسانی هم که یک عمر، کارشان تکرار کردن همین چند جمله محدود است. حتی تصور کردنش هم سخت است که یک دادزن مجبور است هر روز از حنجره‌اش مایه بگذارد و بلند داد بزند تا مشتری جذب کند. در پرونده امروز تصمیم داریم به سراغ چند نفر که به این شغل سخت مشغول هستند برویم و با شغل‌شان و دغدغه‌هایشان بیشتر آشنا شویم. البته اصناف یا فروشگاه‌های مختلفی ممکن است دادزن استخدام کنند، اما در این پرونده به سراغ یک دادزن فروشگاه پوشاک، یک بفرمازن رستوران و یک دادزن عکاسی اطراف حرم رفته‌ایم تا از خودشان، شغل‌شان، خاطرات‌شان، واکنش‌های مردم و ... برای‌مان بگویند.

برای بهتر شدن صدایم، رژیم غذایی دارم!

مهران کنار یک مغازه ایستاده، مدام تکرار می‌کند: «انواع مانتو ۷۸ و ۹۸ تومن. پیراهن راحتی‌ها ۱۵، ۲۰ و ۳۸ تومن» و خیلی هم جملات را جاندار ادا نمی‌کند. در صبح نسبتا ملایم پاییزی، در یکی از خیابان‌های پر رفت و آمد به دنبال پیدا کردن یک «دادزن» هستم. بالاخره دریکی از پیاده‌رو‌ها فرد مد نظر را پیدا می‌کنم. به علت حفاری توسط یکی از سازمان‌های شهری، عرض پیاده‌رو نصف شده است و فردی که تحت نظر گرفته‌ام کنار کانال حفر شده مقابل مغازه ایستاده است به طوری که رهگذران برای گذشتن، باید از بین او و مغازه عبور کنند.

او نفس در نفس مردم، آن‌ها را به بازدید و خرید از فروشگاه دعوت می‌کند. چند دقیقه می‌ایستم کارش را تماشا می‌کنم. مونولوگی که تکرار می‌کند این است: «انواع مانتو ۷۸ و ۹۸ تومن. پیراهن راحتی‌ها ۱۵، ۲۰ و ۳۸ تومن». خیلی هم جملات را جاندار ادا نمی‌کند که احتمالا به اول صبح بودن و روشن نشدن موتورش برگردد. می‌روم جلو خودم را معرفی می‌کنم.

پخش تراکت، پیش‌زمینه ورود به شغل دادزنی!

ابتدا می‌پرسم: «مزاحم کارت که نیستم». می‌گوید: «نه شما راحت باش!» در ضمن بهش می‌گویم حین مصاحبه کارت را هم انجام بده که مزاحم کارت نباشیم. نام کوچکش «مهران» است. ۲۹ سال دارد و تحصیلاتش کاردانی حسابداری است. وقتی می‌پرسم مجرد هستی یا متاهل، جوری می‌گوید: «مجرد دیگه!» که انگار باید بدیهی باشد که مجرد است! درباره نحوه ورودش به کار دادزنی این‌گونه صحبت اش را شروع می‌کند: «من دستم به صورت مادرزادی فلج است. به همین دلیل خیلی کار‌های فیزیکی را نمی‌توانم انجام دهم. حدود سال ۸۲ یا ۸۳ بود که من هم کارم را با پخش کردن تراکت سر چهارراه شروع کردم». می‌گویم: «یک جوری گفتی انگار تراکت پخش کردن پیش‌زمینه ورود به شغل دادزنی است؟»

که پاسخ می‌دهد: «آره دیگه، تراکت پخش کردن مرحله آسون‌تر کار تبلیغات خیابونیه!». سپس ادامه می‌دهد: «بعد تراکت را گذاشتم کنار و رسیدم به صدا. رفتم برای فروشگاهی تبلیغ دادزنی کردم که با صدای من فروشگاه خیلی شلوغ می‌شد. آن‌جا حسابی جا افتاده بودم که بعد چند سال به این فروشگاه آمدم». هنگام صحبت این «خیلی» را حسابی می‌کشد گویی به یاد خاطرات روز‌های خوبی می‌افتد.

با شکم پر هیچ وقت تبلیغات نمی‌کنم!

مهران درباره دشواری‌های کارش می‌گوید: «روز‌های اولش طبیعتا سخت است. ساعت‌ها سرپا ایستادن و فریاد زدن. اما آدم بعد از مدتی که در موقعیت جدید قرار می‌گیرد به آن عادت می‌کند. روزانه حدود ۸ تا ۱۰ ساعت در همین حال کار می‌کنم و تاکنون مشکل خاصی هم پیدا نکرده‌ام». درباره رژیم غذایی که احیانا رعایت می‌کند می‌پرسم که مصمم جواب می‌دهد: «بله رژیم خاصی را رعایت می‌کنم. مثلا فلفل و چیز‌های تند نمی‌خورم. لبنیات و شیر هم بیشتر می‌خورم. شیر واسه صدا خوبه. غذای چرب نمی‌خورم. بیشتر غذای سبک می‌خورم و با شکم پر هیچ وقت تبلیغات نمی‌کنم».

وقتی از برنامه‌اش برای آینده می‌پرسم خیلی دقیق می‌گوید که حدود شش تا هفت سال دیگر کارش را ادامه خواهد داد. ازش می‌پرسم «جایی ازت بپرسن شغلت چیه چی می‌گی؟» که جواب می‌شنوم: «تبلیغات‌گر. بازاریاب» می‌گویم: «یعنی از کلمه دادزن استفاده نمی‌کنی؟» می‌گوید: «نه! من برای کارم ارزش قائل هستم و به آن دادزنی نمی‌گویم». تصمیم می‌گیرم جلویش دیگر از این کلمه استفاده نکنم.

آدم باید عاشق کارش باشد

از ویژگی‌های کسی که می‌خواهد وارد کار شود؛ می‌پرسم که مهران می‌گوید: «باید جنم این کار را داشته باشد. عاشق کارش باشد. من وقتی کار می‌کنم انرژی می‌گیرم و شور و شوق زیادی دارم. صدا هم که حتما باید خوب و پرحجم باشد». در همین لحظه، احتمالا برای این‌که صدای خوب و پرحجم را عملی نشانم بدهد، با انرژی خاصی فریاد می‌زند: «بفرمایید دیدن مغازه. پیراهن راحتی‌ها ۱۵، ۲۰ و ۳۸ تومن».

برایم سوال است که چطور از قیافه‌ها می‌فهمد مشتری هستند یا نه که می‌گوید: «اون‌هایی که نایلون دست‌شونه یا از فروشگاه‌های دیگه میان بیرون می‌فهمم که خریدار هستن و دارن خرید می‌کنن. به خصوص اگه به ویترین مغازه‌ها زیاد نگاه کنن»؛ و باز دوباره فریاد می‌کشد و تلاش می‌کند دو خانم را که نایلون خرید هم دست‌شان دارند به فروشگاه دعوت کند. از او می‌پرسم حالا که ۱۲ سال است شغلش این است آیا خودش را استادکار در رشته خودش می‌داند؟ که مهران توضیح می‌دهد: «نه. من اصلا این طور فکر نمی‌کنم. من حتی ۶۰ ساله هم بشوم باز خودم را در کار استاد نمی‌دانم. به نظرم هر کسی می‌تواند فکر جدید داشته باشد. یک بچه ۱۲ ساله هم اگر بیاید به من چیزی یاد بدهد حتما ازش یاد می‌گیرم».

جمله‌هایم برای تبلیغ را خودم تعیین می‌کنم

مهران درباره متن جمله‌ای که باید فریادش بزند، می‌گوید: «این را که چه بگویم بعد از این همه سال کار کردن خودم تشخیص می‌دهم. خیلی وقت‌ها ابتکار خودم است. الان قیمت اجناس داخل همه دستم است و حتی از این‌که چه جنسی کجا قرار دارد هم کاملا خبر دارم». خاطره‌ای که در کارش اتفاق افتاده باشد به نظرم یک سوال کلیشه‌ای می‌آید، ولی ازش می‌پرسم و او به یک خاطره اشاره می‌کند: «خانمی داشت از این جا رد می‌شد که از این کفش‌ها و شلوار‌های یکدستی تنش بود. من بهش گفتم شما این‌ها را خریده‌ای ما هم بلوزش را داریم که شما لباست تکمیل شود. رفت آن‌ها را دید و خریدشان. کلی خوشحال شد که لباس‌هایش ست شده‌اند».

مهران درآمدش را گاهی ثابت و گاهی پورسانتی اعلام می‌کند و متوسط درآمد ش را بین یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان تا یک میلیون و ۸۰۰ هزار تومان متغیر می‌خواند. در حالی که مهران در حال فریاد زدن و گفتن قیمت مانتو‌ها و لباس‌های دیگر فروشگاه است از او خداحافظی می‌کنم و دور می‌شوم.

دادزن باید مودب، ولی پررو باشد

اسماعیل به اصطلاح «بفرمازن» رستوران است، دو ترم کاردانی الکترونیک خوانده و کارش را یک جور‌هایی فصلی می‌داند. برای نفر بعدی سراغ یک نوع دادزنی دیگر در صنفی دیگر می‌روم. در یکی از کوچه‌های اطراف حرم شخصی را که به اصطلاح «بفرمازن» رستوران است پیدا می‌کنم. وقتی می‌گویم برای گفتگو می‌خواهم وقت اش را بگیرم می‌گوید: «آخه من چی باید بگم که به درد شما بخوره؟»

می‌گویم: «نگران نباش من می‌پرسم و شما جواب می‌دهی». از ته‌لهجه‌اش مشخص است که باید تُرک باشد. بعدا می‌فهمم که بچه شمال غربی کشور است و برای کار به مشهد آمده یا به قول خودش پناه آورده است. همان اول هم اعلام می‌کند که برای گفتگو باید با صاحب کارش هماهنگ کنم که صاحب رستوران هم اجازه می‌دهد. دقایقی سر یکی از میز‌های رستوران می‌نشینیم و گفت‌وگوی کوتاهی می‌کنیم.

کار ما فصلی است

نامش «اسماعیل» است. مجرد است و ۳۳ سال سن دارد. خودش می‌گوید که دو سالی هست کارش دادزنی است. اسماعیل نحوه ورودش به کار دادزنی را این گونه روایت می‌کند: «راستش من به خاطر مشکلات و بی‌کسی به امام رضا (ع) پناه آوردم. بعد خدا را شکر با آدم‌های خوب این رستوران آشنا شدم که لطف کردند به من کار و جا دادند. من الان زندگی‌ام همین جا می‌گذرد. همین جا کار می‌کنم، همین جا هم شب‌ها می‌خوابم». وقتی از ساعت کارش می‌پرسم با انگشت‌هایش حساب می‌کند و معلوم می‌شود در روز حدود ۱۰ ساعتی کار می‌کند. وقتی از میزان حقوقش می‌پرسم اشاره می‌کند که از صاحب کارش بپرسم. می‌گویم خودت حدودش را هم بگویی خوب است. می‌گوید: «این جا کار ما یک جور‌هایی فصلی است. مثلا در بعضی ماه‌ها از سال شلوغ است و در ماه‌های دیگر خلوت. حدود یک میلیون و ۲۰۰ تا یک میلیون و ۵۰۰ می‌شود حقوقم. مثلا الان که فصل مسافر نیست من عملا از سفره این‌ها می‌خورم و باید در ماه‌های مسافرتی که شلوغ می‌شود این لطف را جبران کنم».

وقتی سرما خورده‌ام، خیلی اذیت می‌شوم

از اسماعیل درباره آسیب‌های احتمالی شغلش می‌پرسم که او می‌گوید: «نه خیلی مشکلی نیست. البته مثلا وقتی سرماخوردگی باشد اذیت می‌شویم. ولی خدا را شکر تا حالا که مشکلی برای صدایم پیش نیامده است. رژیم غذایی خاصی هم ندارم. من سنگ هم جلویم بگذارند می‌خورم». (این جمله آخر را با خنده می‌گوید) از او می‌پرسم تا کی می‌خواهد کارش را ادامه بدهد که پاسخ می‌دهد تا هر وقت صاحب‌کارش او را قبول داشته و ازش راضی باشد.

در لابه لای حرف‌ها متوجه می‌شوم تحصیلات دانشگاهی هم دارد و دو ترم کاردانی الکترونیک خوانده است. خودش می‌گوید به علت مشکلات مالی و خانوادگی نتوانسته تحصیل اش را ادامه دهد. درباره جمله‌ای که باید داد بزند می‌پرسم که می‌گوید: «کار سختی نیست. اسم غذا‌ها را صدا می‌زنم. تازه مشتری عراقی یا انگلیسی هم باشد در حد مکالمه معمولی می‌توانم باهاشان صحبت کنم». اسماعیل درباره خصوصیات یک دادزن یا بفرمازن خوب هم این طور توضیح می‌دهد: «علاوه بر صدای بلند، خصوصیت مهم دیگر این است که صدازن باید پررو باشد. البته منظورم از پررو بی‌ادب نیست. باید محترم و باشخصیت باشد که زن و بچه مردم می‌آیند مشکلی پیش نیاید».

از غیر مشتری‌ها، مشتری می‌سازم!

دادزن‌های عکاسی زیادی را اطراف حرم زیر نظر می‌گیرم تا شخص مناسبی را برای مصاحبه پیدا کنم که با «علی» آشنا می‌شوم. یکی دیگر از انواع دادزنی که در مشهد انجام می‌شود در صنف عکاسی است. اگر اطراف مشهد باشید افراد زیادی جلوی عکاسی‌ها هستند که شما را دعوت می‌کنند برای عکس گرفتن وارد مغازه شوید.

جمله معروف این است: «عکس، حرم، بارگاه». در گذشته این عکس با حرم گرفتن به کمک پرده‌ای که پشت افراد قرار داشت انجام می‌گرفت، اما امروزه همه کار‌ها با فتوشاپ انجام می‌شود. دادزن‌های عکاسی زیادی را اطراف حرم زیر نظر می‌گیرم تا شخص مناسبی را پیدا کنم.

به عکاسی علاقه مندم

نامش علی است. خودش با کمی محاسبه و فکر می‌گوید ۴۲ سالش است. روی تابلویی که در دست دارد عکس یک کودک روی تصویر زیبایی از گنبد و گلدسته حرم مطهر امام رضا (ع) مونتاژ شده است. کمی می‌ایستم تماشایش می‌کنم. جمله‌هایی که تکرار می‌کند این‌هاست: «آقایون خانم‌ها عکس با حرم می‌گیریم. عکس روی آینه و لیوان هم چاپ می‌کنیم». جلو می‌روم، خودم را معرفی می‌کنم و ازش می‌خواهم چند دقیقه‌ای وقتش را در اختیارم بگذارد. فکری می‌کند و می‌گوید: «مشکلی نیست بفرما». علی این‌طور شروع می‌کند: «راستش را بخواهید به عکاسی علاقه‌مند بودم، ولی به علت مشکل مالی همه عمر کارگری کردم. یک روز که آگهی مغازه عکاسی را توی روزنامه دیدم پیش‌شان رفتم و از آن وقت به بعد شدم تبلیغات‌چی مغازه عکاسی.

توی این هشت سال برای چند مغازه مختلف عکاسی کار کرده‌ام و مدتی است که این‌جا هستم». وقتی از علاقه‌اش به عکاسی می‌گوید توام با یک حسرت ازش صحبت می‌کند، می‌پرسم: «هیچ وقت عکاسی هم کرده‌ای یا دوربین دستت گرفته‌ای؟» پاسخ می‌دهد: «هنوز که پیش نیامده، ولی یک روزی انجامش می‌دهم. این توی سرم هست که وارد حرفه عکاسی بشوم. اصلا دلیل مشغول شدنم در این‌جا همین بوده».

استاد متقاعدکردن مشتری هستم

کمی خیابان شلوغ می‌شود. انگار یک کاروان زیارتی هستند که عبور می‌کنند. اجازه می‌دهم گفت‌وگویمان برای مدتی قطع شود تا به مشتری‌های بالقوه‌اش برسد. دو سه نفر را ترغیب می‌کند وارد مغازه شوند و بعد انگار که ماموریت با موفقیت انجام شده باشد سمت من برمی‌گردد. می‌پرسم: «چطور تشخیص می‌دهی چه کسی مشتری است؟» می‌خندد و می‌گوید: «خیلی‌ها در اصل مشتری نیستن. من ازشون مشتری می‌سازم!»

بعد با لحن جدی‌تری می‌گوید: «تقریبا از روی ظاهر و راه رفتن‌ها می‌توانم تشخیص دهم زائر هستند یا نه. چون معمولا زائران هستند که دنبال گرفتن عکس یادگاری گرفتن‌اند». به عنوان آخرین سوال ازش می‌پرسم: «با این تجربه‌ای که داری، خودت را استاد کار خودت می‌دانی؟» کمی مکث می‌کند و می‌گوید: «راستش دوست داشتم استاد کار عکاسی می‌بودم. ولی الان هم یک جور‌هایی استاد راضی کردن مردم برای عکس یادگاری گرفتن هستم. حتی خیلی از همکار‌ها با تعجب از من می‌پرسند چطوری این قدر خوب مشتری می‌گیری؟!»






 «خراسان» 
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربیننده ترین